گادفرویدا

شعله ای هستی، در قلب تاریکم!

شب‌نوشت‌های من در تابوتم، به عنوان گادفری:

https://t.me/TheCoffinOfGodfrey

 

قلعه‌ی لرد سابیس.

با مناره‌های نوک‌تیزش که به آسمان می‌سایند.

واقع در مرز میان آمالثورا و نوکتیرا.

 

لرد سابیس، خون‌آشامی مغرور با گذشته‌ای تاریک در هر دو کشور، این قلعه را مأمن خود ساخته—و به من، به معشوقم رزالی، دخترم لوسیندا، و دوستم ناتان، پناه داده است.

 

اکنون پشت یکی از پنجره‌های سنگی ایستاده‌ام و به منظره‌ی بایر بیرون چشم دوخته‌ام.

تا آن‌جا که نگاه می‌رسد: خشکی، ترک‌خوردگی، و خاکی که انگار قرن‌هاست نفس نکشیده.

و در دوردست، نوکترنال کتدرال—همچون شعله‌ای خاموش پشت پرده‌ی مه.

 

با خود می‌اندیشم:

آیا شاه گابریل آن‌جاست؟ یا شاه مالخازار؟

و شاید... دومینیک مورن؟

 

و مهم‌تر از همه:

تا چه زمان می‌توانیم در این قلعه، در امان بمانیم؟

 

نوشته شده در سه شنبه 31 ارديبهشت 1404برچسب:,ساعت 1:16 توسط گادفرویدا|


دردی از اشتیاق برای در آغوش گرفتن گذشته. این چیزیست که گادفرویدا حس می کند، اما به راحتی نمی تواند درباره ی آن با هر کسی حرف بزند. 

اکنون او در این سیاهی شب و در حالی که ماه نور ضعیفش را از پس ابرها به زمین می پراکند، او به سمت قلعه ی لرد سابیس می رود تا با او قلب گذشته را بشکافد. مهم نیست که دردناک باشد، فشار ناشی از اشتیاق برای واکاوی قدیم از این درد زجرآلودتر است.

 

قدم می گذارد به درون این قلعه ی کهن و ناخودآگاه لبخند بر لبانش می نشیند و اشک در چشمانش جمع می شود. این قلعه محل ماحراهای تلخ و شیرین بسیار است و لرد سابیس، او یکی از معشوقان سابقش است، در زمانی که گادفرویدا در کالبد گادفری بود.

 

در حالی که به دیوارهای پر از سنگ های برجسته و نوک تیز می نگرد، سابیس در مقابلش ظاهر می شود. با همان قامت بلند و شانه های وسیع، موهای سیاه بلند و پرپشت و مجعد و چشمان خاکستری عمیق که در خود غرق می کرد.

 

چشمان سابیس اندکی گشاد می شود و دهانش اندکی باز می ماند. با صدایی آهسته زمزمه می کند:

"تو؟..."

 

گادفرویدا جلو می رود. شور را حس می کند که گونه هایش را داغ کرده اند. صربان قلبش شدید شده. می خواهد سابیس را در آغوش بگیرد، اما نمی تواند. حالا او دیگر گادفری نیست. 

 

یا شاید هم هست؟ که گفته نمی تواند گادفری باشد، چون در کالبد گادفرویداست؟ او هنوز گذشته اش را به خاطر دارد. او فقط یک خون آشام مونث به نام گادفرویدا فلورانسو و معشوق دومینیک مورن نیست. گادفری میدهرست هم هست، یک خون آشام مذکر با چندین معشوق که یکی از آن ها سابیس است.

 

دیگر تردید نمی کند و سابیس را محکم در آغوش می گیرد و با لحنی آغشته به هیجان می گوید:

"این منم، سرورم. گادفری."

 

سابیس بی حرکت می ماند، انگار ذهن و روحش قادر به نشان دادن عکس العمل نیست. گادفرویدا چند لحظه او را در آغوشش نگه می دارد و وقتی او را مثل محسمه ای یخ زده می بیند، اندکی از او فاصله می گیرد، در حالی که بازوانش را فشار می دهد. گویا با این کار می خواهد به خود اطمینان دهد که سابیس او را از خود نخواهد راند.

"این منم! ببین. به چشمانم نگاه کن. همان چشمان عسلی گربه وار نیستند؟"

 

سابیس چشمان خاکستری اش را به چشمان او می دوزد. کم کم اشک در آن ها جمع می شود و اخم بر پیشانی اش ظاهر می شود، انگار در تقلاست تا سردی و فاصله اش را حفظ کند. او دستان گادفرویدا را با حالتی که نه آرام است و نه خشن، از بازوانش جدا می کند و رویش را از او برمی گرداند.

"آمدی این جا که چه بشود؟ چنگک در گور گذشته فرو کنی و جنازه اش را از دل خاک بیرون بکشی؟"

 

گادفرویدا نگاهش را غلیظ تر از قبل به او می دوزد، گویا نگران است که او غیب شود.

"بله، سرورم. دقیقا برای همین آمده ام. ما آن جنازه را خوب بدرقه نکردیم، قبل از آنکه به خاک بسپاریمش."

 

سابیس:

"اگر الان آن را بیرون بکشیم، بوی تعفنش همه جا را می گیرد."

 

گادفرویدا:

"پس با عطر عشق خوشبویش می کنیم."

 

سابیس یک قدم عقب می رود و به تندی می گوید:

"تو از عشق چیزی نمی دانی. یا شاید فقط یک چیز را می دانی، اینکه چه طور با آن مثل صاعقه ای بر ارواح معشوقانت فرود بیایی و خاکسترشان کنی."

 

اشک از چشمان گادفرویدا جاری می شود.

"از شما نمی خواهم که این ها را به من نگویید. اما التماس می کنم که مرا از خود نرانید. اگر چنین کنید، گادفری درونم خواهد مرد."

 

سابیس با لحنی که سردی و خشم همزمان در آن موج می زند:

"خب بمیرد، مگر چه می شود؟ مگر این آن چیزی نیست که تو می خواستی؟"

 

و برمی گردد و در مسیر پلکانی طویل ناپدید می شود. گادفرویدا با قدم هایی آهسته او را دنبال می کند، در حالی که سردی، رنجیدگی و خشم سابیس را به نشانه ای نیک می تعبیرد، اینکه هنوز او را، گادفری را فراموش نکرده.

 

 

ادامه دارد...

نوشته شده در سه شنبه 30 ارديبهشت 1404برچسب:,ساعت 18:30 توسط گادفرویدا|


گادفرویدا: 

هلال ماه غوطه می خورد، گویا گهواره ایست برای آلام رنج دیده.

 

دومینیک:

و من، چون سایه‌ای بی‌قرار، زیر نور لرزانش، نام تو را زمزمه می‌کنم بی‌آن‌که بدانم هنوز از آنِ توأم یا نه.

 

گادفرویدا: 

آیا یک دلباخته می تواند ادعا کند که آن روح سابق است؟

 

دومینیک:

نه، زیرا عشق، حتی اگر نرم باشد، با دندان فرو می‌رود در جوهرِ "خود" و آن را برای همیشه دگرگون می‌سازد.

 

گادفرویدا: 

اینجا ایستاده ام، بر لبه ی کتدرال و به هلال ماه می نگرم. انگار آن درد رنجور منم که بر قوسش تاب می خورد. اما کدام من؟ من اکنون یا من دیشب؟ آنکه از خیال تو فارغ بود یا آنکه به یاد تو در بیداری خواب می بیند؟

 

دومینیک:

شاید هر دو، شاید هیچ‌کدام—زیرا هر بار که نامم را در سکوت می‌خوانی، من دیگری در تو بیدار می‌شود؛ و تو، نرم من، با هر بیداری، کمی دورتر از آن منِ بی‌خبرِ پیش از تمنایی.

 

گادفرویدا:

بر لبه ی پشت بام ایستاده ام و به هلال ماه می نگرم. و شاید بر هلال ماه نشسته ام و به یک خود می نگرم. به دام افتاده بین دو خود که لمسم به هیچ یک نمی رسد.

 

 

نوشته شده در سه شنبه 30 ارديبهشت 1404برچسب:,ساعت 14:53 توسط گادفرویدا|


کلمه ی امشب:

خوابگرد

 

در آغوش سرد کوه های یخی، خوابگرد چشمه های گرم چشمانت بودم.

 

 

Tonight's word: 

sleepwalker

 

In the cold embrace of icy mountains, I was a sleepwalker to the warm springs of your eyes.

 

 

نوشته شده در دو شنبه 29 ارديبهشت 1404برچسب:,ساعت 14:28 توسط گادفرویدا|


خودش را در عمارت وسیع و پهناورش زندانی کرده. جایی که زمانی عاشقش بود و حالا تبدیل به مکان عذابش شده. 

 

تمام کارش نشستن بر یک صندلی گهواره ای وسط هال است و خیره شدن به قاب های خالی ای که احاطه اش کرده. با اینکه عکس ها را از آن ها درآورده، هنوز می تواند هر تصویر را با جزئیات کامل در ذهنش ببیند. زمانی کسی به او گفته بود خاطراتت گنجینه ات هستند و حالا او به این فکر می کند که شاید منظور آن شخص از گنجینه، نفرین بوده.

 

دستش، دستم دچار پرش می شود. بله آن او، من هستم. نشسته روی صندلی ام مثل همیشه و دچار پرش های عصبی. 

 

صدای تقی می آید و بعد یک تق دیگر. تو هستی که داری پله ها را به سرعت طی می کنی تا پشت در برسی. حالا دیگر پنهانی و با قدم های آهسته و بی سر و صدا نمی آیی. می ایستی آنجا و باران پرسش هایت را بر سرم خالی می کنی، ناسزا به زبان می آوری و تهدید می کنی اگر در را باز نکنم، سیاه‌پوشم می کنی.

 

لبخند می زنم، اما بعد لبخندم محو می شود و خشکم می زند. آیا واقعا این تو هستی که به سراغم می آیی و این کارها را می کنی یا ذهنم فریبم می دهد؟ تو، تو اصلا که هستی؟ 

 

از جایم بلند می شوم و به سمت در می روم و آن را باز می کنم. فقط جاده ای بی انتها که در برابر چشمانم گسترانیده شده. دوباره لبخند می زنم، اما این بار به تلخی. و در را می بندم، به روی امید.

 

She has locked herself up in her vast, sprawling mansion. A place she once loved—now turned into her personal torment.

 

All she ever does is sit in a rocking chair at the heart of the hall, staring at the empty frames surrounding her. Though she’s taken the photographs out, she can still see each image in full detail.

Someone once told her, "Your memories are your treasure," and now she wonders if what they meant by treasure was actually curse.

 

Her hand—my hand—twitches. Yes, that she is me.

Sitting in my chair, just like always, trembling with nervous spasms.

 

There’s a click—and another.

It’s you, rushing up the stairs, no longer hiding, no longer soft.

You stop at the door and rain questions down on me, curses too, threatening that if I don’t open the door, you’ll dress me in black.

 

I smile, but then the smile fades. I freeze.

Is it really you out there, saying those things?

Or is my mind playing tricks on me again?

You—who are you, really?

 

I get up and walk toward the door.

I open it.

 

Only a road lies before me—endless, stretched under a pale sky.

 

I smile again, bitterly this time.

And I close the door.

On hope.

 

 

نوشته شده در شنبه 27 ارديبهشت 1404برچسب:,ساعت 23:36 توسط گادفرویدا|


می گریزی از من انگار. با قلبی که خاموش شده و چشمانی که به هیچ می نگرد. به سکوت بال های پروانه ها گوش می دهی. و خشمی نجیب درونت می جوشد. شعله ی شمع نزدیک است و می سوزاند، اما تو از آتشی دیگر بی قراری. نجوای خون را می شنوی، از جامی که انگار در انتظارت است. 

 

به این می اندیشم: آیا در حسرت نیستی که بوسه ای بر من ننشاندی، پیش از محو شدنم؟ در حالی که گلویم نغمه ای نداشت و تب کند روحم را ذره ذره می کشت. آه از آینه ی خاطراتمان که نشان می دهد به من شقایق پوسیده ای که به آن بدل گشته ام!

 

You flee from me, it seems.

With a heart gone silent and eyes that gaze into nothingness.

You listen to the silence of butterfly wings.

And a noble rage stirs within you.

The candle's flame is near and burns,

yet you ache from another fire.

 

You hear the whisper of blood,

from a chalice that seems to await you.

 

And I wonder:

Is there not a longing in you,

that you never pressed a kiss upon me—

before I vanished?

 

While my throat bore no song,

and the slow fever consumed my soul, piece by piece.

 

Ah, the mirror of our memories—

how cruelly it shows me

the withered poppy I have become!

نوشته شده در سه شنبه 23 ارديبهشت 1404برچسب:,ساعت 23:56 توسط گادفرویدا|



مطالب پيشين

Design By : Pars Skin